سیزده روز می شود که فرامرز را برده اند. در این سیزده روز خرید نان با من بوده، آن هم از نانوایی خیلی شلوغ آقای «آردی»، بداخلاق ترین مرد محله ی ما که من و فرامرز اسمش را گذاشته ایم «اخمک». هیچ وقت هیچ وقت هم کسی ندیده بخندد. قبلا که برای نانوایی اش نرده نکشیده بود، کسی جرئت جلو زدن نداشت چه خواسته حالا که نرده کشیده تا جلوی پیشخوان. امروز صف تا بیرون کشیده شده. مردی که جلوی من ایستاده یک قلب روی دستش خالکوبی کرده، وسط آن هم نوشته «مادر». یادم به قلبی می افتد که فرامرز روی دیوار سیمانی خانه مان کشیده بود و...