گانا بی حرکت شد. دقایقی بعد بدنش به سرعت شروع به تجزیه شدن کرد. آدیش خشک شده بود. زمانی به خود آمد که از استخوان ها و چشم های عسلی رنگ مادرش چیزی نمانده بود. او تلوتلوخوران از سیاه چال بیرون رفت. مغزش از کار افتاده بود. چشمانش آتش گرفته بود. اولین جادوکی که مقابلش ایستاد فریاد زد: «سوختم!» و از مقابلش فرار کرد. او به اتاق گانا رفت. پرده ها، ملحفه ها و پرونده ها، همه چیز با آتش چشمانش یکی یکی می سوخت. وقتی هاج و واج به او رسیدند، آدیش میان شعله های آتش نشسته بود.