«فرار می کنم!» فرانسیس طبق معمول در کلینیک نشسته بود، مادرش هم کنارش. صندلی برایش کوچک بود، پشتی صندلی به کمرش فشار می آورد. چشمانش را بست و تصور کرد از روی صخره ای پرید و با سر وارد دریا شد. پیش خودش فکر کرد، آزادی یعنی این. مادرش به حرف زدن ادامه داد: «یا از این جا فرار می کنم، یا برای خودم وکیل می گیرم. همه اش تقصیر توست فرانسیس، تو زندگی ام را خراب کرده ای!»