پسر پادشاه بزرگ و نیرومند شده و توی اسب سواری و تیراندازی هیچ کس حریفش نمی شود. اما یک بار که با تیر می زند و کوزه ی پر از روغن پیرزن قوزی را می شکند، پیرزن به او می گوید: «نفرینت نمی کنم چون یکی یک دانه ی پادشاهی، اما برو که عاشق دختر نارنج و ترنج بشوی!» حتما توی دلت می گویی چه خوب! عجب شانسی دارد این شاهزاده! ولی خب، راستش... می گویند خانه ی دختر نارنج و ترنج توی باغی آن سوی کوه کوهان و در سرزمین جادو است... و تا حالا هر کس به آنجا رفته، دیگر برنگشته...
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟