پیدا کردن جادوگر زیرک کار ساده ای نبود؛ جنگل های وسیعی را باید به دنبال مرلین جست وجو می کرد. سوارکاری در طول شب ها و روزهای متوالی. شوالیه ی بیچاره را بی توش و ناتوان تر می کرد. وقتی که به تنهایی در جنگل سوارکاری می کرد، متوجه چیزهایی شد که پیشتر از آن ها بی خبر بود. همیشه فکر می کرد برای کارهای سخت آمادگی دارد اما اکنون در این جنگل توانایی تلاش برای زنده ماندن را هم نداشت. از بخت بد، حتی تفاوت دانه ها و گیاهان سمی و خوراکی را از یکدیگر تشخیص نمی داد. آشامیدن هم کار آسانی نبود؛ یک بار که سرش را داخل جویبار کرده بود کلاه خودش پر از آب شد و چیزی نمانده بود که خفه شود. از هنگامی که وارد جنگل شده بود شمال، جنوب، شرق و غرب را از یکدیگر تشخیص نمی داد و در جنگل راه را گم کرده بود! البته از بخت خوبش اسبش راه را می شناخت بعد از ماه ها جست وجوی بیهوده، شوالیه به شدت غمگین بود و باوجود پیمودن مسافت های طولانی و لیگ های بسیار، هنوز مرلین را پیدا نکرده بود. موضوعی که حالش را خیلی بدتر می کرد. این بود که حتی نمی دانست چه مسافتی را طی کرده است. تا یک روز صبح، که با صبح های دیگر فرق داشت، شوالیه که بسیار ضعیف شده بود، از خواب بیدار شد. در همان صبح مرلین را پیدا کرد و بی درنگ او را شناخت. با یک بالاپوش سفید زیر درختی نشسته بود و حیوانات جنگل دور او گردآمده بودند و پرنده ها بر شانه ها و بازوهایش آرمیده بودند. شوالیه ی غمگین قصه ی ما، با آن زره پرسروصدا به مرلین نگاه کرد و شگفت زده سری تکان داد. -چطور؟! این همه حیوان توانسته اند به راحتی مرلین را پیدا کنند، آن وقت من چنین راه دشواری را طی کرده ام. او با بدنی فرسوده از اسب پایین آمد. جادوگر که چشمش به وی افتاد گفت:«داشتم دنبال تو می گشتم». هر وقت طالب آماده باشد. استاد حاضر است. شوالیه گفت:«ماه هاست گم شده ام و نمی دانم کجا هستم.» مرلین که داشت هویجی را با خرگوشی که در نزدیکی اش بود نصف می کرد. گفت:«بلکه در تمام عمرت!» شوالیه ی خسته درحالی که خشمگین بود گفت:«من این همه راه را تا اینجا برای تحقیر شدن نیامده ام.» مرلین همان طور که هویج نیم شده را گاز می زد گفت:«شاید در همه ی عمرت حقیقت را توهین تلقی کرده ای!» شوالیه که به واقع گرسنه و تشنه و بسیار ضعیف تر از آن بود که سوار بر اسبش شود و از اظهارنظر مرلین هم هیچ خوشش نیامده بود، بدن فولادی اش را روی علف ها رها کرد. مرلین با ترحم او را نگریست: «آدم خوش اقبالی هستی، چون خیلی ضعیف تر از آنی که بروی!»
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
بهترین کتابی بود که تا به حال خوندم. عالی بود.