زازی ، زرافه کوچولو ، به همه جای بیشه سرک می کشید .با کمک گردن درازش خیلی چیز ها را می دید و می شنید . بعد این ها را بلند بلند برای همه می گفت و می خندید . بچه های دیگر از دست زازی حسابی کلافه بودند . یک روز زازی بالای درخت افافیا سنجاب کووچولو را دید . سنجاب کوچولو پشت برگ ها قایم شده بود و شستش را می مکید . زازی گفت : « هه هه ! الان می روم این را به همه می گویم تا کمی بخندیم !»