با هربار رفتن و دور شدن از خشکی و دل کندن از این بندر، تولدی دیگر در خود می دید که او را از بار سنگین همه دلتنگی ها فارغ می کرد. با اینکه در روزها و شب های دراز دریا، مدت های زیادی به همه احوالاتش فکر کرده بود اما هنوز هم برای خود ناشناخته مانده بود. ناشناخته تر از سیاهی های وسط دریا. آن ساعاتی که در بهتی عمیق خیره شان می شد و معانی نامفهوم و ناشناخته ای در ذهنش جا می گرفت. چیزی که چون پرنده ای دریایی او را پرواز می داد، از عرشه لنج دور می کرد و به زیر دریا می برد، وسط دنیای خواب هایش که همیشه رگه هایی موجی و سیال در آنها جریان داشت و از درک همه شان عاجز بود.