روزی، خیلی پیش از این، اتفاقا عکسی دیدم از ژروم ، کوچک ترین برادر ناپلئون، که در ۱۸۵۳ گرفته شده بود. با حیرتی که هنوز هم قادر به کاستنش نیستم دریافتم: "من چشمانی را می نگرم که امپراتور را نگریسته است. "گاه بر این حیرت اشارتی می کردم، اما چون به نظر می آمد نه کسی در آن سهیم است و نه حتی آن را می فهمد (زندگی سرشار از این خرده اشارت های تنهایی است) از یادش بردم. شوقم به عکاسی فرهنگی تر شد. قطعا عکاسی را در تقابل با سینما دوست داشتم، با وجود این، از تفکیک شان عاجز بودم. این مسئله مدام جدی تر می شد. مغلوب شوقی "هستی شناسانه" بودم: می خواستم به هر قیمت عکاسی را چنان که "در خود" بود، در آن ویژگی ذاتی که از تمامی دیگر تصاویر متمایزش می کرد، بفهمم.
از همان نخستین مرحله، که همان رده بندی است (در بنای هر مجموعه، از رده بندی، از انبات با نمونه ها ناگزیریم عکاسی از کف مان می گریزد. رده های گوناگونی که به آن نسبت می دهیم در حقیقت یا تجربی اند (حرفه ای ها / آماتورها) یا همبسته ی نظریه ی بیان اند ( منظره های طبیعت بی جان ها، پرتره های برهنه نگاری ها) و یا زیبایی شناسانه (واقع گرایی، تصویرگرایی)، در هر حال چیزی بیرونی نسبت به آن اند، بی هیج همبستگی با گوهرش که می توانند فقط چیز نویی باشند (اگر اصلا" باشند) همبسته ی شکل ظهورش؛ آخر این رده بندی ها می توانند به خوبی درباره ی صورت های دیگر و کهن تر تصویرگری نیز کاربرد داشته باشد. پس بهتر است بگوییم که عکاسی رده بندی پذیر نیست. از آن پس من به فکر خاستگاه این تنظم ناپذیری افتادم.