نفس عمیق چیز خیلی خوبی است. مخصوصا اگر خیلی خیلی عمیق باشد. ماساکی گفت زودتر برویم راستش را بگوییم. من و شتابی ولی جرئت نداشتیم از جایمان تکان بخوریم. شتابی گفت:« آره، اگر تمساحه همین جاها باشد و یک دفعه بپرد بخوردمان و عسلمان کند، چی؟ » گفتم:« برویم به آقا خلج التماس کنیم در اتوبوس را باز کند.» شتابی گفت:« مگر الکی است؟ » گفتم:« شما کاری نداشته باشید. من می روم می گویم ماساکی حالش بد شده و ما هم باید پیشش باشیم تا نترسد.» شتابی گفت:« آفرین، تو واقعا نابغه ای!» ماساکی ولی راهش را کشید و رفت سمت خانم بالا:« من راست می گویم. امکان است اگر نگوییم دیر شود و تمساح آدم بخورد.» همه اش تقصیر این ماساکی است که دوست دارد همه چیز را زیادی توضیح بدهد و هیچ فکر نمی کند که ممکن است بچه های دردسر درست کنی مثل آبشار در بدترین وقت ممکن سروکله شان پیدا شود. فقط همین یکی را کم داشتیم. شتابی زودی پرید جلو و دستش را انداخت دور گردن آبشار و یک پاستیل ماری گذاشت کف دستش و گفت:« این ماساکی فکر می کند اگر تمساح یکی از این پاستیل ها را بخورد خیلی بد می شود. من هی می گویم بابا تمساح آدم به این بزرگی را می خورد و عسل می کند، حالا یک بسته پاستیل که چیزی نیست ولی این ماساکی را که میشناسی چه جوری است…»