«افکار یکسان است، امّا واکنش به افکار فرق دارد مایکل در حال رانندگی این فکر به ذهنش خطور می کرد که بلافاصله مرتکب خطای انحراف به چپ می شود. او فکر می کرد: "چقدر برای من عجیب و غریب است که چنین افکاری به ذهنم خطور کند! من آدمی نیستم که در حین رانندگی به کسی آسیب بزند." امّا دیوید نیز همین فکر به ذهنش خطور می کند و بلافاصله فکر می کند: "آه، خدای من. این فکر احمقانه چیست که به ذهنم خطور کرده است. چرا باید چنین فکری داشته باشم؟ ممکن است باعث کشتن افراد شوم. چی می شود اگر طبق این فکر عمل کنم؟ این افکار به ذهن آدم های بدطینت می رسند. چون این فکر به ذهنم می رسد پس حتمآ آدم بدی هستم. اگر واقعآ فکر آسیب زدن در حین رانندگی به ذهنم برسد، بهتر است اصلا رانندگی نکنم." اگرچه ممکن است مایکل بدون نگرانی به فعّالیت های روزمره خود ادامه دهد، امّا به طور حتم افکار دیوید در کارش مزاحمت ایجاد می کنند. دیوید ممکن است به وارسی تمام شواهد دال بر قاتل بودن خود بپردازد و از بد حادثه به چنین اطلاعاتی دست پیدا می کند. هرچه بیشتر سعی می کند در حین رانندگی چنین افکاری به ذهنش خطور نکند، امّا انگار اوضاع بدتر می شود و این افکار با شدّت و فراوانی بیشتری به ذهنش رسوخ می کنند. ممکن است درنهایت، دیوید عطای رانندگی را به لقای آن ببخشد و سعی کند افکار وسواسی را با افکار مثبت خنثی کند. اجتناب از این افکار باعث می شود دیوید وسواس ها را تجربه نکند و طبق این افکار عمل نکند و با مثبت اندیشی سعی کند از احساس تنش و پریشانی رهایی یابد. چون این احساس رهایی از تنش و پریشانی، لذّت بخش است، بنابراین دیوید از این راهبردها بیشتر استفاده می کند.»