نخستین باری را که متوجه شدم باید از خدا بترسم، خوب به یاد دارم. هنگامی بود که خدا گفت، مادرم به جهنم می رود. البته خود او این را نگفت، اما کسی از جانب او چنین گفت. تقریبا شش سال داشتم. مادرم که خود را تا حدی برخوردار از نیروهای ماورایی می دانست، پشت میز آشپزخانه نشسته بود و برای دوستی فال می گرفت. مردم اغلب به خانه ما می آمدند تا ببینند، مادرم چه تقدیری را برای آن ها رقم می زند. آن ها می گفتند که او در این کار ماهر است و به تدریج این خبر پخش شده بود. در آن روز هنگامی که مادرم مشغول طالع بینی بود، خواهرش بی خبر به ما سر زد. خاله ام که یک بار در زده و پاسخی نشنیده بود، ناگهان از در پشتی وارد شد.خوب به یاد دارم که او از آن چه دید، شادمان نشد. مادرم سراسیمه و نگران از انجام دادن کاری « ممنوع » وسایل فال گیری را به سرعت جمع کرد و در جیب پیش بند خود جا داد و با دست پاچگی دوست خود را معرفی کرد. در آن هنگام سخنی در این باره گفته نشد. اندکی بعد خاله ام برای خداحافظی با من که در حیاط مشغول بازی بودم، آمد. در حالی که با هم به سوی اتومبیل او می رفتیم، گفت: « می دانی که مادرت نباید آینده مردم را به آن ها بگوید. خداوند او را دچار عذاب خواهد کرد. » پرسیدم: « چرا؟ » گفت: « برای دادوستدی که با شیطان دارد، خداوند او را مستقیم به جهنم خواهد فرستاد. » این عبارت ترسناک چنان در گوشم طنین انداخت که هنوز آن را به یاد دارم.
بسیارعالی،راستاش اینکلمات برایخداییکتا کماست