داستانی چندوجهی که به شکلی ماهرانه، عناصر تاریک و روشن را در هم می آمیزد.
این رمان به کاوش در تأثیرات گذشته بر زمان حال می پردازد.
داستانی غنی درباره ی خانواده و شجاعت.
جینی سوار ماشین شد و فوری گفت: «ببخشید، باید به پرنده ها غذا می دادم.» موتور ماشین از قبل روشن بود و مامان بزرگ هم پشت فرمان آماده حرکت بود. جینی کمی وول خورد تا کامیون را از جیبش بیرون بیاورد. بعد آن را طوری توی جیب پشت صندلی مامان بزرگ جا داد تا او کامیون را نبیند. جینی خیلی تنگ و فشرده کنار سبد نخودفرنگی ها نشست، یا دقیقا کنار ۶۲۷ تا غلاف نخودفرنگی. بغل دستش چندتا کیسه به اندازه ی ظرف ناهار مدرسه و یک ترازو هم بود و جینی نمی خواست کامیون آسیبی ببیند. ارنی در نقش نگهبان راننده، کنار مامان بزرگ نشسته بود.
مامان بزرگ پیچ رادیو را چرخاند و گفت: «فهمیدم، باید به آن پرنده های بدبو غذا می دادی. حالا کمربندت را ببند.» درست است؛ رادیوی ماشین مامان بزرگ با یک پیچ کنترل می شد، نه یک دکمه. یک پیچ. ماشینش قدیمی بود، ولی دست کم مثل ماشین کرب، کهنه و زشت نبود. برنامه رادیو از اخبار به موسیقی جاز و بعد هم به موسیقی رپ رسید. وقتی مامان بزرگ به ضرباهنگ و موسیقی بم هیپ هاپ رضایت داد، جینی سرحال شد و سرش را تکان داد. ولی مامان بزرگ دوباره شبکه رادیو را عوض کرد.
مامان بزرگ رادیو را روی یک شبکه ی موسیقی کلیسایی گذاشت و گفت: «حالا دیگر راه می افتیم.» او به خاطر آفتاب، سایه بان را پایین کشید و آهسته فرمان را گرداند تا از مسیر تپه پایین برود. وقتی پایین تپه رسیدند، او صدای موسیقی را بلند کرد. ارنی و جینی هیچ کدام بدشان نمی آمد با صدای بلند به موسیقی گوش کنند، اما وقتی موسیقی کلیسایی با صدای بلند پخش می شد و مادربزرگشان هم طوری با تمام وجود نعره می زد که انگار راست راستی داخل کلیساست، یک جورهایی اوضاع غیرعادی می شد. ارنی برای اینکه جلوی خنده اش را بگیرد، از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد. جینی هم سعی کرد هرطور شده سوالی از مامان بزرگ بپرسد تا او مجبور شود صدای موسیقی را کم کند.