«آدا! بیا کنار از پشـت اون پنجره!» صدای فریاد مام اسـت. بازویم را گرفت و آنقدر محکم کشید که از روی صندلی افتادم و به زمین کوبیده شدم. «می خواستم به استیون وایت سلام کنم، همین.» می دانستم که نباید جوابش را بدهم، اما بعضی وقت ها دهانم زودتر از مغـزم کار می کرد. نمی دانم چرا آن تابستان شجاع شده بودم.
داستانی که می گویم، چهار سـال پیش شـروع شـد؛ اول تابستان 1939. انگلستان در آستانه ی یک جنگ جدید بود، همین جنگی که الان درگیرش هستیم. بیشتر مردم ترسـیده بودند. من ده ساله بودم، البته آن زمان سنم را نمی دانستم. درباره ی هیتلر چیزهایی شنیده بودم، حرف های تکه پاره و فحش هایی که از خیابان به پنجره ی من در طبقه ی سوم می رسید، امـا جنگ با او یا هر کشـور دیگری برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. شاید با توجه به چیزهایی که تا الان گفته ام، فکر کنید که من با مادرم در جنگ بودم، درحالی که اولین جنـگ در ماه ژوئن همان سال، جنگ من و برادرم بود.
بعد مام بیرون می رفت؛ یا برای خرید یا برای حـرف زدن با بقیه ی زن های خیابان. بعضی وقت ها جیمی را با خودش می برد، اما بیشتر مواقع تنها می رفت. غروب ها سر کار می رفت. من به جیمی چای می دادم و برایش آواز می خواندم و می خواباندمش. تا جایی که یادم می آید، زندگی من همیشه همین بوده است؛ روزهایی که جیمی هنوز پوشک می پوشید و آنقدر کوچک بود که نمی توانست بگوید دستشویی
دارد.