به جایی که من ایستاده بودم خیره شده بود. نمی دانم به چه فکر می کرد! در سیاهی شب حتی چشمانش را نمی توانستم ببینم. شاید که بسته بود و شاید با گشاده ترین مردمک های جهان به جاودانگی خیره شده بود؛ آن سوی دیدن های من و رهاتر از تو که به جای معانی به واژه ها چشم دوخته ای، ساز می زد شاید. آینده ای محو در آمدوشد بود و من از تصور نبودن او در بطن زمان، در خلأ غرق می شدم. دیگر توان خواندن داستان های ذهن سیالش را نداشتم. جنگ لعنتی تمام عمر مرا ربوده بود و هرگز از روح نفس گیر آن رها نشده بودم. تنها یک راه برایم باقی مانده بود؛ همان جا رهایش کنم به حال خودش و بگذارم تا مرز آینده ای در گذشته پیش رود.