اولین بار روی همین تخت برای عشق از دست رفته اش اشک ریخته بود.
آن وقتها چند سالش بود؟
شانزده، هفده... چه فرقی داشت؟!
مهم دلی بود که برای موبایل فروش آن سوی خیابان لرزیده و بدتر از آن گوشی نبود که حرف های بی سرووته دل او را بشنود.
آبا پیر بود.
بابا گرفتار بود و او اهل دوستی های مدرسه و دانشگاه نبود.
می نشست گوشه ی همین تخت و خیره می شد به کاج ها و سروهای آن سوی پنجره و خیال می بافت. یک وقتی دل می داد به پسر آن سوی خیابان که موبایلش را ریست کرده بود و یک وقتی هم ساده لوحانه برای همکلاسی تخس دانشگاهش نقشه می کشید.
اما ته همه ی این قصه های دخترانه و دور و دراز دلی بود که آنقدر توی سینه اش ماند تا عاقبت برای یک مرد کم موی شلاق خورده لرزید.
جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در پرونده جرم شما را محرز دانسته و با عنایت به خدمات سابق شما در حوزۀ دادگستری و دانشگاه، با یک درجه تخفیف محکوم می شوید به خلع لباس مقدس روحانیت و انفصال دائم از قضاوت در تمامی شعب دادگاه و برکناری از تدریس در حوزه و دانشگاه در تمامی سطوح و در باب ادامۀ توقیف و یا لغو توقیف روزنامۀ «یوم مبارک»، حکم دادگاه ویژۀ مطبوعات مورد اجرا خواهد بود.
این احکام از همین لحظه قابل اجرا میباشند … نگاهش میکرد … هم سن و سال بودند، اما اختلافشان به قدر یک میز بلند قهوهای بود؛ میزی که منشی آنسویش حکم او را میخواند و او اینسویش به ادامه ی زندگی ای فکر میکرد که قرار بود بدون عبا و عمامه و تدریس و دانشگاه و قضاوت بگذرد … حتما سخت بود … قدم های کسی حواسش را جمع کرد … قدبلند بود و ته ریش داشت، لبخند اما نه … کت و شلوار مشکی به تن داشت با پیراهن چهارخانۀ سورمه ای.
نگاهش حالت نداشت؛ نه خشمگین بود، نه آشنا و نه حتی دلش برای او میسوخت … دستش را جلو آورد و او با کرختی لبهایش را تو کشید … گفتند این احکام از همین لحظه قابل اجرا هستند! یعنی باید لباسش را تحویل میداد؟ … پلک زد و دستش رفت سوی سرش …