جهان فاش است. بد و خوب و زشت و زیبایش را با هم به ظهور رسانده است. این توازن و تلائم را نیز می بایست در کنار هم تفسیر و فهم کرد. مشکل آنجایی رخ عیان می کند که فهم خودخواه بشر بدون در نظر گرفتن این کلیت منسجم و بی آنکه نقش خود را در تشدید این تعارض ها در نظر آورد اقدام به ایراد و گلایه می کند.
ماجرای شرور و دردها سوای وجودشان از وجه خاص دیگری نیز برای انسان سوال برانگیزند، اینکه حتی اگر آنها را وجودی و ضروری بدانیم، با این حال چرا برای من رخ می دهند و یا چرا تا این اندازه پرتکرار و فاجعه بار می شوند؟
ابهامات و ایرادات اگر رخ می دهند محصول چشم و گوش و دست ماست. پارهای از جهان را تیغ دیدهگان بریدهاند، گوش های در دالان پیچاپیچ گوش ها گم گشته اند و بخش دیگر لابه لای انگشتان، ناملموس ماندند. نتیجتا آن جهان بی رمق باقیماندهای که به ذهن می رسد و فهم می نامیم به راستی چه مطابقتی یا قرابتی با جهان فاش دارد؟
چاره ای نیست که بپذیریم، وجود صحنه ی تصادف ها و تصادم هاست، وجود عرصه ی درد است. زیباترین تجربه های آدمی نیز منطوی در درد است. کدام فاتحی است که دلمشغول شکست رقیب نباشد؟ کدام عاشقی که توامان درگیر امید وصال و درد هجران نگردد؟ معشوق بودن که مغرورانه ترین لذت می نماید، به ترسناکی تعقیب شدن است، بی آنکه بخواهی چشمانی به تو خیره و جنونی تو را طلب می کند. این نکته در مناظره مشهور سیمونید حکیم و هیرون مستبد نیز به خوبی مطرح شده است:
سیمونید حکیم: مستبد با هر یک از حواس خود لذت های خیلی بیشتری را احساس می کند، در حالی که ناراحتی اش خیلی کمتر است.
کتاب شر و بشر