در شرف جوانىِ پيريم؛ اول چهل چهلى.روستا زادهام، دى ماه ٥٩.تازه جنگ شروع شده بود، فرار كرديم بالاجبار؛ در حالى كه مادرم پا به ماه بود، چه مىكرديم؟روستاى بيت ملا داوود خانه ى پدربزرگ گزينه ى اول و آخر خانواده بود به زعم پدرم.زير كومه ابرهاى سياه دود يونيت مارون ٣ كه هميشه سايه اش را از روستامان دريغ نمىكرد؛ به دنيا آمدم.قرار نبود جنگ طول بكشد، ولى طول كشيد.بين اهواز و رامهرمز و روستا جابجا مى شديم به جبر، تا اينكه پدر ثبات را در رامهرمز ديد. شرقىترين شهر استان خوزست...