داستان یک شهر، شهری که همه مردم آن رویاهایشان را به مردی غریبه فروختند، همه به جز جودی، او می داند که رویاها برایش لبخند به دنبال می آورند و یاد مادربزرگ را، مادربزرگی که حالا دیگر نیست. همه در قبال رویاهایشان یک فنجان طلا گرفته اند اما جودی به هیچ ثروتی نرسیده، البته او چیزی دارد که بقیه ندارند، اما هنوز زود است که مردم بفهمند چه چیز را از دست داده اند. داستان به همین جا تمام نمی شود، مرد خواب دزد تهدید کرده شهر را با خاک یکسان می کند و تنها کسی که می تواند شهر را نجات دهد جودی است، حالا همه منتظرند که ببینند جودی چه کار می کند.
کتاب خواب دزد