یک روز که باران می بارد زن دارد آشپزی می کند. مرد دارد چاقوی دسته استخوانی اش را تیز می کند. زن صدای در زدن میشنود. زن به مرد نگاه می کند. مرد هم به زن نگاه می کند. دیگر دو تعجب می کنند. زن آشپزی را ول می کند و می رود و در را باز می کند. یک سبد پشت در است. زن دوباره تعجب می کند. مرد دوباره تعجب می کند و دوباره چاقویش را تیز می کند. زن سبد را از کنار در برمی دارد و تویش را نگاه می کند. توی سبد یک بچه هست که یک چشمش باز است و یکی دیگرش بسته. بچه زیر باران خیس شده
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
من خودمم داستانای ترسناک مینویسم و خیلی خوشحالم که میتونم از این نویسنده و کتاباش ایده و الگو بگیرم