«من می خوام از کوه برم پایین. می خوام از اینجا فرار کنم.» هانا در ضمن این که جمله ی رایان را سبک و سنگین می کرد، سعی می کرد نوک چوب هاکی اش را از دید بقیه مخفی کند. نگاهی به سر تا پای بازیکن راگبی قوی هیکل انداخت و به این نتیجه رسید که او یکی از دو سه نفر عضو باارزش گروه است: «محاله موفق بشی. نه تو این طوفان. نه با دید کمی مثل این. تو فضای باز در کمتر از یک ساعت از سرما یخ می زنی و می میری. این کار خودکشیه.» رایان که یک جفت چوب اسکی را جلو سینه اش نگه داشته و یک جفت باتوم زیر بغلش زده بود، گفت: «ترجیح می دهم به جای این بالا و با اون جونورا، شانسمو روی کوه امتحان کنم. اگه برسم اون پایین، می تونم کمک بگیرم. می تونم یه گروه نجات بیارم این بالا.» تارا سرش را با ناباوری تکان داد و گفت: «تو که… تو که خیال نداری ما رو ول کنی بری، هان؟ نمی تونی این کارو بکنی.» هانا دستش را لای موهایش کشید و چتری اش را از جلو چشم هاش کنار زد: «این شازده خانوم کوچولو درست می گه. نمی تونی. مگه چه مدت اسکی کردی؟ یه هفته؟ حتی منم که از شیرخورگی تو کوه بودم این کارو نمی کنم.»
داستانش خوب بود و آخرشم هم به نظرم مناسب با موضوع داستان تموم شده بود. سرگرم کننده بود.
داستان خوب شروع شد ولی آخرش سرهم بندی شده بود...
خیلی داستانش قوی نبود