جمعه شب است و «ربکا» در فکر سرنوشتش است. آیا باید رمان مسخره ای را که امروز صبح تمام کرد، از اول بخواند یا این که فیلم «جادوگر شهر آز» را ببیند، که بنا به دلیلی نامعلوم تنها دی وی دی موجود در خانه است. پدرش رفته است بیرون. «ربکا» نمی داند کجا. به نظر می رسد وقتی «ربکا» خانه است، پدرش می رود بیرون و وقتی پدرش خانه است، «ربکا» می رود بیرون. نوعی دوری گزینی هماهنگ.
به چند نفر از دوستانش در «گرینویچ» پیغام داده است، ولی هیچ جوابی نگرفته، که باعث می شود حس کند در ذهن آن ها تبدیل به خاطره ای از عهد عتیق شده است. به «آدام» هم پیغام داده است، جوری که انگار همه چیز بین آن ها عادی است، و کمی درباره ی «وینترفولد» و کمی هم درباره ی «فرلیث» برایش گفته است، اما او هم جواب نداده است. «ربکا» مایل ها از خانه دور است و از هفت دولت آزاد، ولی هیچ کاری ندارد انجام بدهد. حتی کسی را هم ندارد که با هم بیکار باشند.
سعی می کند دقیقا مشخص کند که چه چیز در او، به نظرش خیلی عجیب می آمد ولی نمی تواند. اما هرچه هست، می داند که مسئله فراتر از ظاهر اوست. فراتر از پوست نازک و رنگ پریده و چشم های پری وار او. چیزی است که مربوط به درونش می شود، ولی «ربکا» هنوز نمی تواند آن را تشخیص بدهد.