ملکه زیر لب چیزی گفت و دست هایش را از هم باز کرد. ناگهان قامتش به اندازه ی کوهی بلند شد، دست هایش به بال های سیاه بزرگی تبدیل شدند و سرش به شکل اژدهایی درآمد. بدرباسم بی درنگ برگشت و شروع کرد به دویدن. از شهر خارج شد. داشت با تمام قدرت در بیابان می دوید که احساس کرد صدای بال های اژدها را می شنود. چند لحظه بعد اژدها مقابل او روی زمین نشست. بدرباسم برگشت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن که یک دفعه پنجه های بزرگ اژدها را دور بدنش احساس کرد. اژدها او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد.
کتاب زیباترین داستان های هزار و یک شب 3