خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچ کدام راضی نشد. دست آخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آن ها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز به دقت به چهره ی آدم هایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یک دفعه چشمش به علی مجدالدین افتاد که گوشه ای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش به شدت به تپش افتاده. بی اختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را به سمت او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
کتاب زیباترین داستان های هزار و یک شب 2