خاطرات دلپذیرفرمانفرمائیان یک مسیر شجاعانه را ترسیم می کند.
لذت بخش...خاطره ای بی انتها و بسیار به موقع از میهن و هویت شخصی.
فریبنده... خاطرات مفصل فرمانفرمائیان ، نگاهی نادر و شخصی به درون دو جهان گمشده است.
توی راه بازگشت به خانه، نصرت ملامتم کرد: «با شتر که آن طور رفتار نمی کنند. نباید سربه سر حیوان ها گذاشت.» هنوز هم زانوهایم بی رمق بودند و اصلا حوصله ی شنیدن نطق گوهربار او را نداشتم؛ به نظرم عاقلانه تر آن بود که با شترجماعت دهان به دهان نشوی. نصرت خردمندانه دستی به چانه اش کشید و گفت: «شاید بهتر باشد صدایش را پیش مادرت درنیاوری، شتر دیدی ندیدی، چون جفت مان می افتیم توی هچل.» باید پند نصرت را آویزه ی گوشم می کردم، چون یک بار هم از روی یک کینه ی دیرینه سربه سر یکی از گربه های ننه گذاشتم که بعدش هر دومان پشیمان شدیم. خصومت بی هیچ نیت بدی شروع شد. من بچه های آن گربه را روی رختخواب های اضافی توی انبار پیدا کردم. ننه پنجره ای را برای رفت وآمد گربه باز گذاشته بود. همین که از تشک ها بالا رفتم تا به بچه گربه ها نگاهی بیندازم، گربه ی مادر خشمگین با پنجول های باز و با جیغی که آدم را زهره ترک می کرد، از پنجره پرید روی من. درحالی که از روی تشک پایین می سریدم، خواستم آن را از خودم جدا کنم، اما بدجوری خراش برداشتم. انتقام جویی من یک بازی طولانی بود که هفته ها ادامه داشت. هرجا گربه می رفت، دنبالش پشت این پرده و آن پرده قایم می شدم و با صدای نازک و رقت آمیزی میومیو می کردم. می خواستم فکر کند یکی از بچه هایش را دزدیده ام، او هم انگار باورش شده بود؛ به هرحال مدام در جستجو بود و هرچه بیشتر او را دنبال خودم می کشاندم، گیج تر می شد.