نوید از راه می رسد و اولین چیزی که می بینم یک دسته گل زیباست!
با حیرت دستانم را می شویم و نوید باقی خریدها را روی کانتر می گذارد و سمتم می آید، دسته گل زیبا را دستم می دهد و با نگاهی خیره به من و موهای رهایم می گوید:
- با من زندگی می کنی؟ چشم و چراغ خونه ام می شی؟
درونم پر از حس ناب و تازه می شود، قلبم پر هیجان می تپد، دلم؛ ناز کردن می خواهد، قدر هشت سال دلتنگی، قدر تمام ترس ها و دلهره هایم، کسی در دلم نهیب می زند (به همین زودی ازش گذشتی؟ نوید نباید باز هم تاوان بده؟)