اجباری که باعث شد قدم در خانه ی غریبه ای آشنا بگذارد، اجباری که دنیایش را زیر و رو می کرد و دور نمایی از ویرانی داشت، ولی چاره ای جز پذیرفتن خود خواسته ی این شرایط نبود. جریانی که آینده اش را در قعر تاریکی فرو می برد ولی جان مادرش را نجات می داد. شاید بعدها برای ساختن آینده فرصتی بیابد. ولی اگر مادرش نباشد آینده ای هم برایش نمی ماند که برای روشن شدنش بشود تلاش کرد. اجبار و اتفاقی که اگر چه نابودی آینده اش را در پی داشت ولی دوباره سلما را در کنار عشق اولش قرار می داد. عشقی که سال ها پیش خبر ازدواجش را شنیده بود و از هم دل بریده بودند. دیگر امیدی برای رسیدنشان به هم وجود نداشت. و اکنون نیز با وجود افسون هیچ راهی برای وصال نیست و باید با قبول این اجبار در تب نداشتن این عشق بسوزد و بسازد.