حسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایی یابد که مستقر عز وی را شاید. چون نوبت یوسف در آمد حسن را خبر دادند، حسن حالی روانه شد، عشق آستین حزن گرفت و آهنگ حسن کرد. چون تنگ در آمد حسن را دید خود را با یوسف برآمیخته چنان که میان حسن و یوسف هیچ فرقی نبود، عشق حزن را بفرمود تا حلقه تواضع بجنباند. از جناب حسن آوازی برآمد که کیست، عشق به زبان حال جواب داد که : چاکر به برت خسته جگر باز آمد / بی چاره به پا رفت و به سر باز آمد.