مرد سرشار از لذت بودن با دختری جوان و پشیمانی و احساس گناه نسبت به همسرش در دوراهی قرار می گیرد؛ اما برای رهایی از وضعیت موجود به بالای کوه رفته و خودش را پایین می اندازد. در نتیجه نخاعش قطع شده و زندگی اش در خوابیدن در بستر و مراقبت همسرش از او خلاصه می شود. روزی دختر جوان به بهانه کمک کردن به همسر مرد به خانه آنها آمده و قصد دارد با خوراندن محلول کشنده ای مرد را از تحمل ادامه درد و رنج نجات دهد؛ اما در روز موعود ماجرا به گونه ای دیگر پیش می رود. این داستان به صورت نمایش نامه در 15 فصل به تصویر کشیده شده است.
کتاب در دوزخ نوشتم