شاه شهرهای بی شمار شدم؛ پس از مرگ پدرم و در آن وقت ها که هنوز شانزده سال بیشتر نداشتم. درباریان دلسوز و مراقبان پرتعداد، گردم را گرفتند و لذّت های بی پایان را به پایم ریختند. همه چیز در کشور من آرام و مرتّب بود و بهترین فرماندهان و وزیران را برای اداره ی آن در اختیار داشتم. چنان که نه می دانستم در شهرهایم چه می گذرد و نه حتی لازم می دیدم که گامی به کوچه ها بگذارم! از بام تا شام در تالارهای رنگین غوطه می خوردم و شب ها نیز تا دیروقت در شادمانی و پایکوبی به سر می بردم. و این مراسم مدام، هر روز و هر شب در همه ی سال برایم برپا بود، جز در صبحگاه سال نو که من نیز به رسم پدرانم، بار عامی برپا می کردم. قفل زنگار بسته ی تنها پنجره ی کاخ را که رو به شهر داشت، می گشودند و من بر تک ایوان رو به پایتختم می نشستم. از آن بالا، بخشی از شهر و مردمان در کوچه پس کوچه ها پیدا بودند و من این گونه از زندگی بیرون کاخ آگاه می شدم. بر همین روال، پنج سال گذشت و سالروز بیست و یک سالگی ام سر رسید. برای پنجمین بار بر آن ایوان بلند و متروک نشستم و نگاهم را بر کوچه ی مقابل کاخ چرخاندم...
موجودش کنید میخوام سبد خریدم رو نهایی کنم منتظر اینم آقااااا
موجودش کنید لطفا😩