از میان درختان عطرآگین که گل هایشان تا روی زمین آویزان بود گذشتیم و حوض گرد بزرگی را پشت سر گذاشتیم و کمی بعد به دروازه ی چوبی بزرگی رسیدیم. با دیدن ما، سربازها به سرعت یکی از دو لته ی در را گشودند و داریوش حین خروج به آن ها گفت: من و شاهزاده بردیا به شهر می رویم. لطفا ثبت نشود! با این حرف، نگهبان قلمش را از روی پوست آهو برداشت و لبخندی زد. داریوش هم چشمکی به او زد و گذشتیم! کمی بعد از خیابان بیرون کاخ، وارد قسمت های مرکزی شهر شدیم. مردان بسیاری در خیابان بودند که از قمقمه های سفالی می نوشیدند و به خانه هایی وارد یا خارج می شدند. بیشترشان، فقط لنگی به پا داشتند و بقیه تن شان برهنه بود. بالا توی کاخ، کمی باد می آمد اما اینجا نه تنها گرم بود بلکه رطوبت هم توی هوا موج می زد. صدای سم اسب هامان روی سنگفرش کوچه ها در همهمه ی مستانه ی شب شهر گم بود. داریوش، از چند کوچه ی باریک، میان بر زد و از راه های خلوت تر و خانه های گلی و خشتی خاموش، به سوی رودخانه رفت. از توی خورجین اسبش، بالاپوشی سیاه و کلاهدار بیرون آورد و به من داد و زمزمه کرد: باید همین امشب تکلیف این لعنتی ها را در این شهر و کشور روشن کنیم. سری به تأیید تکان دادم ولی واقعا نمی دانستم چه می گوید! خودش هم بالاپوشی مشابه را همان طور سواره و در حرکت به تن کرد و کلاه را روی سرش کشید. حالا روی آن اسب سیاه، مثل جادوگری بود که شبانه به معبد می رود. من هم ردا را به تن کردم و پیش رفتیم.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟