کتاب رستاخیز فرا می رسد

Resurrection comes
پارسیان و من 3
کد کتاب : 6974
شابک : 978-9645834294
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 239
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2006
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 18
زودترین زمان ارسال : ---

برنده جایزه بیست و سومین دوره کتاب سال 1384

برنده جایزه پنجمین دوره کتاب سال شهید غنی پور 1384

معرفی کتاب رستاخیز فرا می رسد اثر آرمان آرین

کتاب «رستاخیز فرا می‌رسد» نوشته آرمان آرین توسط نشر موج منتشر شده است. این کتاب در واقع بخشی از یک سه گانه است. این سه‌گانه شامل داستان‌هایی تاریخی و فانتزی است که مخاطب را به دنیای اساطیر ایرانی و پادشاهان هخامنشی می‌برد و با شخصیت‌های افسانه‌ای ایرانی همانند کاوه و فریدون و ضحاک و پادشاهان پارسی همچون کوروش بزرگ همراه می‌کند. در این سه گانه، اسطوره، حماسه و تاریخ ایران باستان به قلمی نو و شیوا در قالبی داستانی فانتزی ریخته شده است.
بردیا نوجوان سومی است که در جلد سوم پارسیان و من پا به دنیای ایران باستان می گذارد. او که پسری ۱۵ ساله است قرار است از دنیای معاصر به بارگاه کوروش بزرگ هخامنشی برود و در مقام پسر او قرار بگیرد.
بردیا در فتح بابل به پدر کمک می‌کند و از نزدیک با ماجراهای این پادشاه برگ همراه می‌شود. در پایان این سه گانه، همه شخصیت‌های سه جلد بر دوش سیمرغ به نبرد رستاخیزی بین اهریمنان و پهلوانان می‌روند.

کتاب رستاخیز فرا می رسد

آرمان آرین
آرمان ارین نویسنده، پژوهشگر و رمان نویس ایرانی استاو که با آفرینش اثر سه گانهٔ «پارسیان و من» به دنیای ادبیات شناسانده شد، جوان ترین برنده کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است. همچنین علاوه بر جوایز ملی بسیار، با دریافت لوح تقدیر از سی و یکمین کنگره بین المللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) دانمارک در سال ۲۰۰۸، در لیست افتخار این کنگره قرار گرفت .
قسمت هایی از کتاب رستاخیز فرا می رسد (لذت متن)
از میان درختان عطرآگین که گل هایشان تا روی زمین آویزان بود گذشتیم و حوض گرد بزرگی را پشت سر گذاشتیم و کمی بعد به دروازه ی چوبی بزرگی رسیدیم. با دیدن ما، سربازها به سرعت یکی از دو لته ی در را گشودند و داریوش حین خروج به آن ها گفت: من و شاهزاده بردیا به شهر می رویم. لطفا ثبت نشود! با این حرف، نگهبان قلمش را از روی پوست آهو برداشت و لبخندی زد. داریوش هم چشمکی به او زد و گذشتیم! کمی بعد از خیابان بیرون کاخ، وارد قسمت های مرکزی شهر شدیم. مردان بسیاری در خیابان بودند که از قمقمه های سفالی می نوشیدند و به خانه هایی وارد یا خارج می شدند. بیشترشان، فقط لنگی به پا داشتند و بقیه تن شان برهنه بود. بالا توی کاخ، کمی باد می آمد اما اینجا نه تنها گرم بود بلکه رطوبت هم توی هوا موج می زد. صدای سم اسب هامان روی سنگفرش کوچه ها در همهمه ی مستانه ی شب شهر گم بود. داریوش، از چند کوچه ی باریک، میان بر زد و از راه های خلوت تر و خانه های گلی و خشتی خاموش، به سوی رودخانه رفت. از توی خورجین اسبش، بالاپوشی سیاه و کلاهدار بیرون آورد و به من داد و زمزمه کرد: باید همین امشب تکلیف این لعنتی ها را در این شهر و کشور روشن کنیم. سری به تأیید تکان دادم ولی واقعا نمی دانستم چه می گوید! خودش هم بالاپوشی مشابه را همان طور سواره و در حرکت به تن کرد و کلاه را روی سرش کشید. حالا روی آن اسب سیاه، مثل جادوگری بود که شبانه به معبد می رود. من هم ردا را به تن کردم و پیش رفتیم.