همهمه ای از جمعیّت بلند شد، چند زن و مرد مهربان و زیبا به طرفم آمدند و مرا بر شانه هایشان گذاشتند و لحظه ای بعد دوباره شادیشان آغاز شد، حلقه زدند و رقصیدند. نمی دانم به خاطر رفتار گرم پیرمرد بود یا به خاطر جشن و شادی که میان آن مردم جریان داشت و یا شاید به دلیل خاطرات و تصورات پیشینم از چنین سرزمینی بود که با آن ها از همان ابتدا، احساس غریبی نکردم.
پیرمرد که نامش کاوه بود در کنار من می رقصید و من بر گردن پسر جوانی نشسته بودم که او هم به زیبایی پایکوبی می کرد. با پایان یافتن مراسم، هر دسته به سویی از ساحل رود رفتند، تا به خوردن و نوشیدن عصرانه بپردازند. من نیز با کاوه و پسرش اسفندیار -همان که موقع رقص مرا بر شانه اش حمل می کرد- ماندم.
کاوه گفت: امروز سیزدهمین روز از ماه نخست بهار و نوروز است، روزی است که ما برخلاف آنچه که رایج است آن را نحس می دانیم و از خانه هایمان به طبیعت و صحرا می آییم. با خوشحالی گفتم: مردم این جا همه شاد و خوشبختند، این جا سراسر شادی و خوشحالی است.
من با حیرت به بیابان برهوتی که اطراف ما را فرا گرفته بود، نگریستم . آیا پیرمرد حقیقت را می گفت ؟! یا این که دیوانه ی خیالبافی بود که تصوّراتی برای خود می پرداخت ؟ پیرمرد که انگار ذهنم را خوانده بود زمزمه کرد: اینجا را بر تو ظاهر خواهم ساخت تا بدانی که هیچ چیز نمی دانی !
و عصای سیاهش را که هفت گره ی پیچ در پیچ بر چوب خود داشت بالا برد و چرخی داد و به سوی تپّه ی بزرگ ، نگاه داشت .
با تعجّب به حرکات جادوگر نگریستم . صدای همان نجوای مرموز بر فراز شن زار دوباره در گوشم پیچید که با زبانی نامفهوم امّا پرطنین ، چیزی را زمزمه می کرد!
جادوگر، چشمانش را بست و عصایش را به سوی تپّه پرتاب کرد. عصا در شن ها فرو رفت و لحظه ای بعد درست از نقطه ای که عصا فرو رفته بود، شن ها باز شدند!
بله ! شن ، نرم و آهسته ، از لبه ی شکافی که باز و بازتر می شد، فروریخت ، تا این که دهانه ی ورودی یک کاخ در برابر ما آشکار شد!
پیرمرد، عصایش را برداشت و به من اشاره کرد تا به دنبالش وارد کاخ شوم . چنین کردم و لحظه ای بعد درون یک تالار با شکوه که سراسر از طلا بود، پا نهادیم ! پیرمرد، خنده کنان پیش رفت و گفت : اینجا کاخ پادشاهی بوده است که بر شهری که گفتم حکومت می کرد. آن زمانها اینجا بیابان نبود، بلکه جنگلی انبوه در کنار دریایی بی انتها محسوب می شد و در آبادانی ، شکوهمندترین شهر تمام جهان بود!
از میان درختان عطرآگین که گل هایشان تا روی زمین آویزان بود گذشتیم و حوض گرد بزرگی را پشت سر گذاشتیم و کمی بعد به دروازه ی چوبی بزرگی رسیدیم. با دیدن ما، سربازها به سرعت یکی از دو لته ی در را گشودند و داریوش حین خروج به آن ها گفت: من و شاهزاده بردیا به شهر می رویم. لطفا ثبت نشود!
با این حرف، نگهبان قلمش را از روی پوست آهو برداشت و لبخندی زد. داریوش هم چشمکی به او زد و گذشتیم!
کمی بعد از خیابان بیرون کاخ، وارد قسمت های مرکزی شهر شدیم. مردان بسیاری در خیابان بودند که از قمقمه های سفالی می نوشیدند و به خانه هایی وارد یا خارج می شدند. بیشترشان، فقط لنگی به پا داشتند و بقیه تن شان برهنه بود.
بالا توی کاخ، کمی باد می آمد اما اینجا نه تنها گرم بود بلکه رطوبت هم توی هوا موج می زد. صدای سم اسب هامان روی سنگفرش کوچه ها در همهمه ی مستانه ی شب شهر گم بود. داریوش، از چند کوچه ی باریک، میان بر زد و از راه های خلوت تر و خانه های گلی و خشتی خاموش، به سوی رودخانه رفت. از توی خورجین اسبش، بالاپوشی سیاه و کلاهدار بیرون آورد و به من داد و زمزمه کرد: باید همین امشب تکلیف این لعنتی ها را در این شهر و کشور روشن کنیم.
سری به تأیید تکان دادم ولی واقعا نمی دانستم چه می گوید! خودش هم بالاپوشی مشابه را همان طور سواره و در حرکت به تن کرد و کلاه را روی سرش کشید. حالا روی آن اسب سیاه، مثل جادوگری بود که شبانه به معبد می رود. من هم ردا را به تن کردم و پیش رفتیم.