( ابو خالد ) چشم انداخت سمت باغچه اندازه کف دست زیر درخت انجیر پیر محو ( نور ) شد که سبزی می چید و می ریخت توی سبد کوچک بافته شده از شاخه های نازک زیتون.
صدا بلند کرد: باز زانو درد می گیری ها.
نور کمر راست کرد: تمام شد و نشست روی تخت چوبی پایه کوتاه کنار باغچه: سفره نباید بی زینت باشد و سبزی را زیرو رو کرد: به ( عیاض ) زنگ زدی؟
ابو خالد نگفت که جواب نداده و نالید: مگر این خط و خطوط راه می دهند؟
هی می گوید تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد و از سکو پایین آمد و راه افتاد سمت نور.
نور دعا کرد به جان عیاض و سراپای شوهرش را برانداز کرد.
می خوای بروی نماز جمعه؟
می دانی و می پرسی؟
می ترسم... می ترسم بلایی سرت بیاید.
من عمرم را کرده ام و...
تا عیاض را داماد نکردی و پسر عیاض را ندیدی حق نداری
حالا بغض نکن. مگر دست من است؟