چیزی به صبح نمانده بود. احمد کلافه و معترض گفت: نزدیک صبح است، هنوز بیداری؟ چقدر وول می زنی! - چه کنم؟ نمی توانم بخوابم. دارم دیوانه می شوم. سه ماه است ندیدمش. شوخی که نیست! کی باور می کند ما و او در یک خانه، زندگی کنیم و آرزوی یک لحظه دیدنش بر دلمان مانده باشد و...
رمان من حرف دارم آوا نسبت ب نگارش دیگر آثار خانوم وکیلی خیلی سطحش پایینتر بود_ آخر رمانو میشه حدس زد،عشق یه جوون بیمار روانی ب ی دکتر متخصص اصلا با عقل جور در نمیاد و تو دنیای واقعی همچی عشقی وجود نداره