داستانی پرتعلیق، تأثیرگذار از نظر عاطفی، و کاملا باورپذیر.
عمیقا هیجان انگیز و فراموش نشدنی.
داستانی زیبا و تکان دهنده درباره امید، عشق، و موفقیت.
در انتهای خط ساحلی جنگل، درخت ها آنقدر نزدیک به هم روییده بودند که حتی نور هم به سختی از میانشان عبور می کرد. در بعضی جاها درختان جاده آنقدر به هم نزدیک می شدند که یک تونل سبز به وجود می آوردند. در ختان بلند همیشه سبز و درختانی که این وقت سال، بی برگ بودند.
اولین روستای سر راه «بانی»، «ماری» نام داشت. در نیمه راه ورودی روستا، سگی ماشین او را دید و شروع به پارس کردن و دویدن به سمت ماشین کرد. او از سرعت خود کاست و با احتیاط کمی منحرف شد تا به سگ برخورد نکند.
او به آرامی جلوتر رفت و ناگهان در میانه کلیسا چشمش به یک پیانو افتاد. حتی از آن فاصله هم می دانست که مارک پیانو، «مولنار گرند» است. به طرف پیانو رفت و فکر کرد چه اتفاق عجیبی: اول پیشنهاد «مادام کابایه» به آمدن به «سنت هومیس»، و بعد دیدن سگی که او را به یاد «جک» انداخت و حالا پیانوی «مولنار» در این ساختمان سنگی منتظر او بود.