کنار چمدان نشستم سپس در کمال احتیاط آن را باز کردم.
چشمم به چند بسته اسکناس ده تومانی و بیست تومانی که روی لباس هایش چیده شده بود، افتاد. دور چشمانم داغ شد.
مادر بیمارم را به خاطر آوردم، کفشهای پاره خواهر و دستان پینه بسته پدرم و رفتار ناخوشایند عمویم که به خاطر داشتن همین اسکناس ها به زمین و زمان فخر می فروخت و حتی نسبت به مادرم که بیمار بود عکس العملی نشان نداد.
به خودم گفتم وای خدای من این همه پول! لحظه ای چند به تماشای دسته های اسکناس مات و متحیر ماندم و...