مادر دی نا به سرعت وارد عمل شد. او دخترش را سوار اتومبیل کرد و با سرعت به سوی بیمارستان برد. آخرین چیزی که دی نا به خاطر دارد این است که مادرش با وحشت، نامش را بر زبان می راند. سپس واقعیت، دستخوش تغییر و دگرگونی گردید... «به خاطر دارم که نور درخشانی را مشاهده کردم. عمیقا کنجکاو بودم و به سوی آن نور جذب می شدم. درست به این می مانست که به فلاش یک دوربین خیره شده ام: نوری متمایل به سپید، که همزمان به طلایی نیز می زد... ناگهان دست هایی مرا از حرکت بازداشت و من پدر و مادربزرگم را در کنارم مشاهده کردم. آن دست ها و نیز پدر و مادربزرگم هنوز جزو آن نور بسیار درخشان نبودند، امّا آن ها نیز به سهم خویش، تابناک و درخشنده بودند. ناگهان صدها دست دیگر دیدم! در هر سو، دست هایی وجود داشت! درست مانند مجسمه های یونان باستان بودند! آن ها همه به من اشاره می کردند که به سوی پدر و مادربزرگم پیش بروم. یعنی کسانی که سال ها بود از دنیا رفته بودند...