ابر کوچولو خواب بود که همۀ ابرها رفتند و آسمان صاف و آفتابی شد؛ بنابراین زود پا شد راه افتاد تا دوست هایش را پیدا کند. کمی که رفت، به چند تکه ابر پنبه ای کوچک رسید که داشتند گرگم به هوا بازی می کردند. ابرهای پنبه ای تا او را دیدند، با خوشحالی گفتند: «می آیی با ما بازی کنی؟» ابر کوچولو گفت: «خیلی دلم می خواهد؛ اما نمی توانم؛ چون باید دوست هایم را پیدا کنم.» و بعد از لحظه ای پرسید: «شما آن ها را ندیده اید؟» ابرهای پنبه ای گفتند: «آن ابرهای سفید بزرگ را می گویی؟» ابرکوچولو فوری گفت: «بله، آن ها دوست هایم هستند. می دانید کجا رفته اند؟» ابرهای پنبه ای درحالی که به کوه بلندی اشاره می کردند، گفتند: «به آن طرف! ...»