با طلوع خورشید، خانم عقاب هم به آشیانۀ خود رفت تا کمی استراحت کند. شب های بسیاری آمدند و رفتند. تمام این شب ها با قصه گویی ها و لالایی های خانم عقاب به صبح رسید. و ماه در تمام این شب ها بزرگ تر و پرنورتر از شب قبل می شد. حالا آن قدر بزرگ شده بود که آشیانه اش پیدا نبود. خانم عقاب فکر کرد: «درست مثل بچه های خودم. جوجه های کوچکی که کم کم بزرگ می شوند.» تا اینکه شبی ماه دیگر به شکل هلال نبود. بلکه توپ بزرگ و پر نوری شده بود؛ آن قدر بزرگ و پرنور که گوشه ای از آن از غار بیرون زد و تمام آن هایی که دوست ماه بودند، جای او را پیدا کردند. این نهمین شب بود که آن ها برای پیدا کردن ماه به همه جا سر زده و همه جا را گشته بودند.