یکی بود یکی نبود.روزی روزگاری پیرمردی و پیر زنی زندگی می کردند که یک پسر کوچک داشتند. یک روز صبح پیر زن تصمیم گرفت کلوچه شکری بپزد. بنابراین تخم مرغ و کره و شیر و آرد را آماده و مخلوط کرد. او یک کلوچه گرد و قلنبه درست کرد، رویش کمی شکر پاشید و آن را توی اجاق گذاشت. به پسرش هم گفت: اینجا کنار اجاق بنشین و مواظب کلوچه من باش ، من و پدر توی باغ کار داریم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که…