«مکس» آمد اعتراض کند اما «رولاند» پیش از آن که او حتی دهانش را باز کند، پایین رفت. «مکس» نفس عمیقی کشید و سرش را زیر آب برد تا دنبال «رولاند» برود. این بار دوستش تمام طول بدنه ی کشتی را تا ته شنا کرد. «مکس» «رولاند» را تماشا کرد که به سوی پنجره رفت و سعی کرد داخل کشتی را ببیند.
«مکس» آن قدر نفسش را حبس کرد که شش هایش شروع کردن به سوختن، بعد تمام هوا را بیرون داد و آماده شد تا به سطح آب برود و باز نفس بگیرد. اما در آخرین ثانیه چشمش به چیزی افتاد که باعث شد خون در رگ هایش منجمد شود.
میان تاریکی می توانست پرچم کهنه ای را که در آب موج می زد ببیند، پرچمی پاره و پوسیده که به دکل عقب «اوفئوس» بسته شده بود. با دقت نگاهش کرد و نمادی را که هنوز رویش دیده می شد، شناخت: ستاره ای شش پر درون یک دایره. حس کرد بدنش به لرزه افتاد. آن نماد را پیش از آن بالای سر نیزه های در باغ مجسمه ها دیده بود.