مارینا پنجره های روشن سومین طبقه ی بنای ضمیمه ی تئاتر را نشانم داد. به سوی هشتی رفتیم. فضای پلکان از باران شب پیش هنوز خیس بود. از پله های خراب تاریک بالا رفتیم.
مارینا ابراز نگرانی کرد:
ـ و اگر ما را نپذیرفت؟
بی معطلی گفتم:
ـ بیش تر فکر می کنم که منتظر ما است.
در در مه ۱۹۸۰، مدت یک هفته از دنیا ناپدید شدم. طی هفت روز و هفت شب هیچ کس ندانست کجا هستم. دوستان، رفیقان، معلمان و حتی پلیس به دنبال این فراری کشتند که برخی گمان می کردند مرده یا ناگهان دچار فراموشی شده و در خیابان های بدنام گم شده است. در یک هفته بعد، پلیسی شخصی پوش، فکر کرد من را شناخته است. ظاهرم با پسربچه ی ناپدیدشده تطبیق می کرد. فرد مشکوک مانند روحی معذب که در کلیسایی از آهن و مه بگردد، در "گار در فرانس" ول میگشت. مأمور با احتیاط شبیه یکی از رمان های سری نوار پیش آمد. از من پرسید آیا نامم اوسکار درانی" است و آیا پسر بچه ای هستم که بدون گذاشتن ردپایی از مدرسه ی شبانه ناپدید شده است.