اتا همیشه هم غیرقابل پیش بینی نبود. گاهی ظاهرش را مثل مادری واقعی درست می کرد و خوب رفتار می کرد. سیسیلیا می فهمید برایش کار آسانی نیست. گاهی وقتی مادری دیگر برای سلام و احوال پرسی به خانه شان می آمد یا سیسیلیا می خواست موهایش را برایش ببافد، اتا مضطرب می شد و دستانش می لرزیدند. ولی تا آن زمان دیگر هیچ کس حرکاتش را موشکافی نمی کرد. در حقیقت همه از او دست شسته بودند. ولی چیزی در وجودش مجبورش می کرد بیش تر تلاش کند. گاهی نتیجه می داد و گاهی نه. ولی او همیشه حمایتش می کرد.
سیسیلیا کلاس ششم بود. قرار بود بعد از تعطیلات، مراسم رقص برگزار شود. او لباس مناسبی نداشت. چون نه به کلیسا می رفتند و نه جشن می گرفتند. این قضیه برایش مهم نبود، ولی اتا گفت لباس خاصی برایش خواهد دوخت. زبان سیسیلیا بند آمد. مادرش هیچ وقت چیزی ندوخته بود. روز بعد، اتا از پارچه فروشی برگشت و او را صدا زد.
الگوهای دوخت یک پیراهن راسته و چند متر پارچهٔ کتان زرد پررنگ را روی میز گذاشت. سیسیلیا بی حرکت ایستاد و اتا اندازه هایش را گرفت. هیکل شان اصلا مثل هم نبود. دستان اتا روی پاها، کمر باریک و شانه هایش پرواز کردند و او حس کرد یک غریبه لمسش می کند. اتا اندازه ها را نوشت و گفت پیراهن زیبایی خواهد شد.
صاحبخانهٔ قبلی، چرخ خیاطی قدیمی اش را در کمد راهرو جا گذاشته بود. اتا آن را برداشت و روی میز آشپزخانه گذاشت. پنج شب متوالی روی پیراهن کار کرد. سروصدای چرخ خیاطی قدیمی اجازه نمی داد سیسیلیا تا نزدیکی صبح بخوابد. صبح ها می دید میز آشپزخانه پر از سوزن و نخ است. اتا با چشمانی خسته پایین می آمد. پارچه را جلو سیسیلیا می گرفت و به آن خیره می شد. حالا برخلاف همیشه هدف داشت. پس زمانی برای خشم و غصه باقی نمی ماند.