اوایل ماه سپتامبر است. جودی برت در آشپزخانه شام می پزد. پنجره ی شرقی اتاق خواب به لطف فضای باز مجتمع آپارتمانی، چشم انداز خوبی دارد و جودی می تواند بی آنکه دیده شود دورنمای دریاچه و آسمان را ببیند که با نور شبانگاهی یکدست آبی شده اند. خط افق، باریک و نازک و با ته رنگی تیره، بسیار نزدیک است؛ گویی می توان لمسش کرد. جودی از دیدن قوس نمایان افق که او را دربر گرفته لذت می برد. این حس در مهار بودن بیش از هر چیز دیگری او را عاشق زندگی در آشیانه اش در طبقه بیست و هفتم می کند.
قتل، واژه ای در گنجینه ی لغات او نیست، مفهومی بی معنا، موضوع حوادث روزنامه ها و مربوط به افرادی که با آن ها سروکار ندارد و هرگز هم ملاقاتشان نخواهد کرد. خشونت خانگی از نظر او غیرقابل پذیرش است و می گوید چرا باید اختلاف در فضای خانه چنان بالا بگیرد که به چنین جایی ختم شود. گذشته از اینکه همیشه بر خود کنترل دارد و خویشتن دار است، به چند دلیل دیگر نیز درک این موضوع برایش دشوار است: شخص آرمان گرایی نیست و اعتقاد دارد بد و خوب در کنار هم هستند، اهل دعوا نیست، زودرنج نیست.
جودی چندان اهل این گونه قرارها نبود. دوستانی که از دانشگاه می شناخت او را به پیتزافروشی و کافه می بردند و حساب پول شان را داشتند. وقتی هم می آمدند نامرتب بودند و صورت شان به اصلاح نیاز داشت، حتی لباس شان همانی بود که در دانشگاه می پوشیدند. اما تاد پیراهن تمیزی پوشیده بود، با اتومبیل دنبالش آمده و با هم به رستوران رفته بودند.