لذت کشف حقیقت در داستان های جنایی



داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول»

داستان های جنایی در دنیای غرب، چیزی حدود 25 تا 40 درصد از کل فروش کتاب های داستانی را به خود اختصاص داده اند. اما چرا ژانر جنایی تا این اندازه محبوب است؟ جرم و جنایت، بدون تردید هیجان انگیز است، چون اغلب ما آن را انجام نمی دهیم. ولی محبوبیت این ژانر با خود جنایت ارتباط چندانی ندارد، بلکه بیش از هر چیز، به ماهیت داستان سرایی مرتبط است. 

 

 

داستان های جنایی، یکی از قواعد اساسی قصه گویی را به آشکارترین شکل نشان می دهند: «علت و معلول». در داستان های جنایی بیش از هر ژانر دیگر، این رابطه ی علت و معلولی باید توجیه پذیر باشد—هر اتفاق در طرح داستانی، باید دلیلی برای ورود به داستان داشته باشد چون مخاطب در این نوع داستان ها، هر صحنه را به عنوان علتی احتمالی برای معلولی در آینده در نظر می گیرد.

حتی اگر یک اتفاق در داستان فقط برای پرت کردن حواس مخاطب باشد، باز هم هدفی پشت آن قرار دارد که گول زدن خواننده است. نکته همینجا است: هر صحنه، هدفی قابل تشخیص دارد. در همه ی داستان ها، صحنه های بی هدف بهتر است که حذف شوند اما در داستان های جنایی، این قبیل از صحنه ها به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیستند. 

یک پل طاقدار و قدیمی را در نظر بگیرید. هر سنگ به واسطه ی سنگ های دیگر در جای خود محکم شده است. اگر فقط یک سنگ را از آنجا بردارید، تمام ساختار پل در هم خواهد شکست. داستان ها شبیه این پل هستند. هر صحنه، وزن صحنه ی دیگر را تحمل می کند و صحنه های اضافی، جایی در این ساختار ندارند. اما در هیچ داستانی بیش از داستان های جنایی، این نکته به این اندازه آشکار نیست. داستان های جنایی، قصه گوییِ علت و معلولی در کامل ترین شکل آن هستند. 

 

من هر روز صبح روزنامه ها رو می خونم. بیشتر می خوام بدونم اطراف خودمون چه اتفاق هایی افتاده. هیچ وقت هم نگفتم که کارم رو خوب انجام دادم. کار ما روز به روز سخت تر می شه. همین چند وقت پیش دو تا پسر با هم رفیق شدند. یکی شون از کالیفرنیا بود یکی از فلوریدا. جایی اون وسطای راه باید آشنا شده باشند. بعد شروع کردند به سفر با همدیگه و کشتن مردم. یادم نیست چند نفر رو کشتند. فکر کن چقدر احتمال داشت این دو تا به هم برسند. تا قبل از این ماجرا چشمشون به هم نیفتاده بود. مگه چند نفر آدم اینجوری تو این مملکت هست. فکر نکنم زیاد باشند. خب ما که نمی دونیم. یه روز دیگه یه زنی رو گرفتند که بچه ش رو انداخته بود تو سطل آشغال. چجور آدمی ممکنه همچین کاری به ذهنش برسه؟ زن من دیگه روزنامه نمی خونه. شاید حق با اون باشه. معمولا حق با اونه. از کتاب «جایی برای پیرمردها نیست»

 

 

جهان ما، این قانون علت و معلولی را در خود جای داده است. ولی ما انسان ها چگونگی کارکرد آن را به طور کامل نمی توانیم درک کنیم چون جهان، بسیار وسیع و پیچیده است. ما تلاش می کنیم که علت هایی را به هر آنچه که تجربه می کنیم، نسبت دهیم، اما بخش عمده ی این کار را با حدس و گمان به انجام می رسانیم. به عبارت دیگر، ما به دنبال «عامل» می گردیم؛ شخص یا چیزی که مسئول اتفاق افتادن یک رویداد است. در زندگی واقعی، قضاوت های ما اغلب نادرست از آب در می آید و عناصری را علت در نظر می گیریم که در واقعیت، نقش چندانی در بروز یک اتفاق نداشته اند. دلیل این کار، یک ساز و کار دفاعیِ ساده است. تصور این که یک تهدید مشخص وجود دارد، برای ما ایمن تر و راحت تر از پذیرش این نکته است که عامل یک پدیده می تواند آنقدر کلی و چندوجهی باشد که برایمان بی معنی به نظر برسد. داستان ها به ما می آموزند که به دنبال «عامل» و «علت» بروز یک رویداد باشیم. بنابراین اگر داستان ها وجود دارند تا درس هایی را به ما بیاموزند که به حفظ بقای ما کمک می کنند، داستان های جنایی این کار را با قدرت و تأثیرگذاریِ به مراتب بیشتری از سایر داستان ها انجام می دهند.

 


 

ما با نسبت دادن یک «عامل» به یک پدیده، فقط به دنبال یافتن معنی اتفاقات مختلف نیستیم بلکه می خواهیم معنای کارهای افراد دیگر را متوجه شویم. ما اینگونه فکر می کنیم که انگیزه ای پشت کارهای افراد وجود دارد: علت ها و احتمالا اهدافی که شاید در نگاه اول آشکار نباشند. در واقع ما معمولا تصور می کنیم که دیگران، انگیزه هایی مشابه با ما دارند. درک انگیزه های افراد پیرامون، یکی از نیازهای انسانی ما به شمار می آید و ما این کار را انجام می دهیم تا درک بهتری از محیط اجتماعی اطراف خود داشته باشیم. داستان های جنایی، مثل یک زمین بازی هستند که می توانیم در آن ها به تمرین این مهارت بپردازیم، چرا که نکته ی جالب و هیجان انگیز در داستان های جنایی، فقط این نیست که چه کسی جرم را مرتکب شده بلکه چراییِ آن نیز مورد نظر است. در انتهای یک داستان جنایی، انگیزه ی مجرم تقریبا همیشه باید برای همه مشخص شود. 

داستان های جنایی از ساختار، شکل و الگویی شناخته شده پیروی می کنند. در داستان های جنایی کلاسیک، شیوه ی رواییِ مشخصی به چشم می خورد. مشکل بیرونی که نیروی محرکه ی داستان به حساب می آید، کاملا واضح است: خود جنایت. جنایتی که در داستان اتفاق افتاده، عاملی بیرونی برای شخصیت «جستجوگر»—افسر پلیس، کارآگاه خصوصی، یکی از نزدیکان قربانی و غیره—است. پس از به وقوع پیوستن جنایت، شخصیت «جستجوگر» مأموریتی پیدا می کند و داستان مستقیما به چیزی می پردازد که این شخصیت می خواهد: حل کردن معمای جنایت. 

 

با سردی پرسیدم: «تشخیص تو چیست؟ لابد رابطه ی عشقی نافرجام؟» خواهرم با شور و شوق گفت: «پشیمانی.» «پشیمانی؟» «بله، وقتی به تو گفتم که شوهرش را مسموم کرده اصلاً حرف من را باور نکردی. حالا دیگر بیش از هر وقت دیگری به این مسئله ایمان دارم.» به اعتراض گفتم: «گمان نکنم حرفت منطقی باشد. اگر زنی مرتکب جرمی مثل قتل بشود، آن قدر خونسرد هست که از ثمرات آن قتل بهره مند شود بدون آن که احساساتی و پشیمان شود.» «بعضی از زن ها شاید بتوانند، اما خانم فرارز نه. او عصبی بود. نوعی برانگیختگی بی دلیل باعث شد تا خود را از شر شوهرش خلاص کند چون دیگر تحمل ناراحتی را نداشت... حتما بودن با مردی مثل اَشلی فرارز نمی تواند بدون ناراحتی باشد.» از کتاب «قتل راجر آکروید»

شاید دلیل اصلی این که برخی از افراد، ارتباط چندانی با داستان های جنایی برقرار نمی کنند، این باشد که بعضی از این داستان ها به شکل عمده بر ساختار سطحی رویدادها تمرکز می کنند. در این قبیل از داستان ها، هدف جستجوگر برای پرده برداری از حقیقت ماجرا که در همان ابتدای داستان مشخص می شود، معمولا جای شخصیت پردازی را می گیرد و به تنها عنصر پیش برنده ی روایت تبدیل می شود. اما این برای برخی مخاطبین کافی نیست. احتمالا به همین خاطر است که بعضی از منتقدین، داستان های جنایی را در زمره ی داستان های جدی تر و «ادبی» قرار نمی دهند.

با این وجود، این نکته را در نظر داشته باشید: تمام هنرها، همانند تمامی علوم و همه ی ادیان، ذاتا جست و جویی برای یافتن حقیقت هستند؛ حقیقت درباره ی زندگی انسان و تجارب مختلف او در این جهان. این جست و جو برای یافتن حقیقت در هیچ ژانر دیگری تا این اندازه در مرکز توجه قرار ندارد. چه کسی عامل ارتکاب جنایت بوده است؟ تمام داستان به طور مشخص به فرآیند پاسخ دادن به این سوال و فهمیدن حقیقت درباره ی چگونگی وقوع آن می پردازد. 

 

ایمی مرا به این باور رسانده بود که من یک استثنا هستم که موفق شده ام در رقابت رسیدن به سطحی که او دارد، شرکت کنم. این هر دویمان را می‌ ساخت و در عین حال خراب می کرد، چرا که یارای پاسخگویی به چنین عظمتی را نداشتم. من آدم آسایش و میانمایگی بودم و این باعث می شد از خودم متنفر باشم. در نهایت، او را به خاطر این ضعف خود مجازات کردم. او را تبدیل به موجودی شکننده و آزاردهنده کرده بودم. در ابتدا خود را طوری دیگر نشان داده بودم و بعد کاملا ذات حقیقی خود را به نمایش گذاشتم. از آن بدتر، خودم را قانع کرده بودم که دلیل زندگی مرارت‌ بار ما اوست. سال ها از زنگی‌ ام را صرف این کرده بودم که او را تبدیل به چیزی که بود، بکنم: توده ی‌ عظیم تنفر. از کتاب «دختر گمشده»

این فرآیند جست و جو به هنگام آگاه شدن از حقیقت، به اوج خود می رسد. یکی از بزرگترین رازها برای خلق داستان های جذاب و موفق، به وجود آوردن لحظه ی آشکار شدن حقیقت، و بنا کردن سایر عناصر داستانی پیرامون آن صحنه است. در واقع تمام روایت داستان به شکلی طراحی می شود تا لحظه ی برملا شدن حقیقت و شوکه شدن مخاطبین به واسطه ی آن، از راه برسد. لحظه ی درک حقیقت، لذت بخش ترین تجربه در مواجهه با یک رمان یا فیلم است. این قاعده ی کلی، هم در مورد داستان های کهن و هم مدرن در تمامی فرهنگ ها صدق می کند. داستان های جنایی بیش از هر ژانر دیگری، از این قاعده پیروی می کنند.

نکته ی جالبی که در مورد داستان های جنایی در مقایسه با سایر داستان ها وجود دارد، این است که پروتاگونیست یا شخصیت اصلی معمولا تغییری را از خود بروز نمی دهد. در اغلب داستان ها، شخصیت اصلی درسی را می آموزد و از نظر عاطفی رشد می کند و در پایان روایت، به شخصی متفاوت تبدیل می شود. این نکته در بسیاری از داستان های جنایی اتفاق نمی افتد، بخشی به این خاطر که نویسنده مجبور است به خاطر وجود قسمت های بعدی در مجموعه داستان یا سریال، یک شخصیت ثابت (مثل شرلوک هولمز یا هرکول پوآرو) را در مرکز روایت خود نگه دارد. اما دلیل دیگر این است که کشف مسائل پنهان و آگاه شدن از حقیقت، معمولا به تغییرات عاطفی شخصیت اصلی وابسته نیست. در حقیقت، تغییر در چگونگی درک ما از واقعیت ماجرا، و نه تغییر در شخصیت اصلی، لذت اصلی پیشروی در داستان را برای ما به ارمغان می آورد.

 

یک ذهن تحلیل گر، خودش را جای حریف خود می گذارد؛ به علاوه موقعیت خودش را نیز می سنجد و به این طریق، به یک باره، متوجه راه و روش هایی (گاهی بس ساده) می شود که به وسیله ی آن ها حریف خود را گمراه کرده یا آن چنان شتابزده اش می کند که باعث پیش بینی اشتباه او می گردد. اما مهارت در بازی ویست، مستلزم داشتن توانایی در کسب پیروزی در همه ی شرایطی است که ذهن با ذهن دست و پنجه نرم می کند. از کتاب «قتل در کوچه مورج»

 

 

 

 

ویژگی های داستان های جنایی

 

 

 

زمانی که «ادگار آلن پو» کتاب «قتل در کوچه مورج» را در سال 1841 به رشته ی تحریر درآورد، باعث شکل گیری ژانر جنایی به مفهوم امروزی آن شد. نویسندگان سراسر دنیا همچنان با معماهای جذابی که به جنایت و قتل پیوند خورده اند، مخاطبین را سرگرم می کنند. رمان های ژانر جنایی از ویژگی های مشخصی برای پرداختن به تمایل بشر به کشف حقیقت استفاده می کنند. در این بخش، این ویژگی های مهم را با هم مرور می کنیم.



به ظاهر حل نشدنی

 

 

داستان های جنایی به طور معمول به یک جنایت، اغلب یک قتل، می پردازند که حل کردن آن، در ابتدا غیر ممکن به نظر می رسد. این جنایت به ظاهر حل ناشدنی، داستان را به حرکت درمی آورد و مسیر رخ دادن اتفاقات را مشخص می کند. گاهی اوقات جنایت در خود داستان توصیف می شود و گاهی نیز شخصیت ها فقط با عواقب آن رو به رو می شوند. جنایت در مرکز داستان قرار دارد و حل نشدنی به نظر رسیدن آن، هم مخاطبین و هم شخصیت اصلی را به خود جذب می کند. 

 

کارآگاه مشتاق

حتی اگر پروتاگونیست، داستان را بدون داشتن ارتباطی عاطفی با جنایت آغاز کند، در برهه ای از روایت، به گشودن معمای آن علاقه مند می شود. وقتی «آرتور کانن دویل» کاراکتر «شرلوک هولمز» را به جهان معرفی کرد، شخصیت کارآگاه مشتاق به الگویی برای خلق پروتاگونیست در رمان های جنایی بعدی تبدیل شد. فرآیند تحقیقات، کارآگاه را معمولا در وضعیت هایی هراس انگیز و خطرناک قرار می دهد که جان او را تهدید می کنند، اما این شخصیت تسلیم نمی شود. او باید هم برای زنده ماندن و هم حل معمای داستان، به نبرد با این وضعیت های مرگبار برود.

 

شخصیت ها

البته مشتاق بودن کارآگاه داستان به این معنی نیست که او، کاراکتری کاملا «سفید» است و ویژگی های شخصیتی تاریک ندارد. در نظر گرفتن ضعف های شخصیتی برای قهرمان داستان، به روشی بسیار محبوب در داستان های جنایی مدرن تبدیل شده چرا که این کار باعث می شود مخاطبین راحت تر بتوانند با آن شخصیت ارتباط برقرار کنند. البته مخاطبین ممکن است بازتابی از خود را در سایر شخصیت های داستان نیز پیدا کنند: یک عاشق، یک دوست، و حتی یک مجرم.

 

خطر و تنش

 

داستان های جنایی معمولا تا زمان رسیدن به پایان بندی، تنش ماجرا را به شکلی پیوسته افزایش می دهند. هرچه شخصیتِ جستجوگر به گشودن گره ی معما نزدیک تر می شود، خطرات بیشتری او را تهدید می کنند، چه از طرف سایر شخصیت ها و چه محیط پیرامون. در حالی که داستان جنایی می تواند در هر جایی از دنیا اتفاق بیفتد، ویژگی هایی مشخص در محیط پیرامون شخصیت اصلی، اغلب به ایجاد حس خطر و تنش کمک می کنند؛ همچون وقتی «شرلوک هولمز» به دنیای زیرزمینی لندن سرک می کشد و یا «میکائیل بلومکویست» در کتاب «دختری با نشان اژدها» مجبور می شود از زمستانی سخت جان سالم به در ببرد.

 

آشکار شدن حقیقت

آشکار شدن هویت مجرم یا چگونگی انجام جرم، نقطه ی اوج یک رمان جنایی است اما داستان اینجا تمام نمی شود. شخصیت جستجوگر نه تنها باید گره از معمای جنایت بگشاید، بلکه وظیفه دارد شخصیت منفی را دستگیر کند و یا بفهمد چرا مجرم دست به چنین کاری زده است. این نکته باعث می شود مخاطبین احساس کنند که با پیشروی در داستان، در آن واحد در حال حرکت به سوی یافتن جواب برای چندین سوال هستند.