کتاب رهایت می کنم

I Let You Go
کد کتاب : 272
مترجم :
شابک : 978-600-7845-86-8
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 380
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2014
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 5 اردیبهشت

برنده ی جایزه ی بهترین رمان جنایی تئاکستون سال 2016

معرفی کتاب رهایت می کنم اثر کلر مکینتاش

در رمان رهایت می کنم، اولین اثر کلر مکینتاش، پسری 5ساله در حادثه ی رانندگی کشته می شود. بعد از این حادثه، نیروهای پلیس با پرونده ای حساس و خطیر روبه رو شده و زنی زندگی خود را در خلاءای پرنشدنی می یابد. در کسری از ثانیه، زندگی جنا گری، به کابوسی دردناک تبدیل می شود. تنها راه خلاصی او از این شرایط، ترک کردن همه چیز و آغازی دوباره است. جنا که امیدی به رهایی از این کابوس ندارد، به کلبه ای دوردست در ساحل ولش نقل مکان می کند؛ اما ترس ها، اندوه ها و خاطراتش از شبی جهنمی در ماه نوامبر، او را به این سادگی ها رها نخواهند کرد. با گذشت زمان و به آرامی، جنا کورسوهایی از خوشحالی را در آینده اش متصور می شود، اما گذشته اش دوباره به سراغش خواهد آمد و اتفاقاتی عجیب و سخت در پیش خواهد بود.

کتاب رهایت می کنم

کلر مکینتاش
کلر مکینتاش، نویسنده ی انگلیسی است که سابقا به عنوان افسر پلیس فعالیت می کرده است. مکینتاش، مدرک خود در رشته های زبان فرانسوی و مدیریت را از دانشگاه رویال هالووی دریافت کرد و یک سال را در پاریس گذراند. او پس از فارغ التحصیلی به نیروی پلیس ملحق شد. کلر مکینتاش، پس از دوازده سال در سال 2011 نیروی پلیس را رک کرد و به نویسنده ای تمام وقت تبدیل گشت.
نکوداشت های کتاب رهایت می کنم
Genuinely shocking.
بسیار شوکه کننده.
New York Times Book Review New York Times Book Review

With sharp, cunning writing.
با نگارشی هوشمندانه و زیرکانه.
Shelf Awareness Shelf Awareness

Outstanding.
ممتاز.
Associated Press

قسمت هایی از کتاب رهایت می کنم (لذت متن)
وقتی بیدار می شم، واسه یه لحظه نمی دونم این چه حسیه. همه چی همون جوریه و حالا همه چی عوض شده. قبل از این که حتی چشم هام رو باز کنم، سروصداهایی تو سرم می آد، مثل سروصدای مترو. اون جاس، داره مثل فیلم رنگی واسم پخش می شه که نمی تونم متوقفش کنم یا خفه ش کنم.

کف دستمو رو شقیقه ام فشار می دم، انگار فقط با نیروی فیزیکی می تونم تصویرها رو کنار بزنم ولی هنوز می آن، سریع و طولانی. انگار که سراغم نیان، فراموش شون می کنم. روی کابینت کناریم، ساعت زنگ دار برنجیه که ایو وقتی دانشگاه می رفتم، بهم هدیه داد و بهم گفت: "چون هیچ وقت به کنفرانس نمی رسی، وگرنه..." و شوکه می شم که می بینم ساعت ده و نیمه.

احمق بودم که فکـر می کردم می تونم از گـذشته فرار کنم. هر چقدرم تند فـرار کنم، هرچقدر هم دور برم، بـاز هیچ وقت نمی تونم ازش جـلو بیفتم.