اسم من کریستین لوکاس است و من چهل و هفت سال دارم. به بیماری فراموشی مبتلا شده ام. اینجا، روی این تخت نا آشنا نشسته ام، و دارم سرگذشت زندگی ام را در لباسی ابریشمی می نویسم که مرد طبقه ی پایین که بهم می گوید شوهر من است و اسمش بن است، از قرار معلوم به مناسبت تولد چهل و شش سالگی ام برایم خرید. اتاق ساکت است و تنها نور، به لامپ نارنجی رنگ ملایمی مربوط می شود که روی پاتختی است. حس می کنم انگار به حالت معلق در برکه ای از نور شناور هستم.
چه بهتر که گذشته را از نو خلق کنم تا قابل تحمل شود و هر آنچه لازم بود بقیه ی سال های عمرم باور کنم، برای خودم بسازم.
حالا دو تن از من در یک جسم جای دارد؛ یکی زنی است چهل و هفت ساله، آرام و مودب که حواسش هست چه رفتاری شایسته و مناسب است و چه رفتاری نیست؛ و دیگری در دهه ی بیست زندگی اش است و دارد جیغ می کشد. نمی فهمم من کدامشان هستم.