کتاب الیزابت گم شده است

Elizabeth Is Missing
  • 25 % تخفیف
    230,000 | 172,500 تومان
  • موجود
  • انتشارات: آموت آموت
    نویسنده:
کد کتاب : 141
مترجم :
شابک : 978-600-6605-92-0
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 376
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2014
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 35
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده جایزه ی کاستا بوک سال 2014

از پرفروش ترین های ساندی تایمز

معرفی کتاب الیزابت گم شده است اثر اما هیلی

در این رمان تاریک و هیجان انگیز،داستانی هوشمندانه و روان شناسانه که تأملی عمیق و ملموس است بر خاطرات، هویت و گذر عمر زنی سالخورده که به بیماری زوال عقل مبتلا گشته، برای پیدا کردن بهترین دوست خود که باور دارد ناپدید شده است، جست و جویی سخت و جان فرسا را آغاز می کند. این تکاپوی او برای یافتن حقیقت، به دهه ها قبل کشیده شده و عواقب تکان دهنده ای دارد. مادربزرگی سالخورده به اسم ماود، به تدریج در حال از دست دادن حافظه ی خود و درکش از زندگی روزمره است. با این حال، او بهترین دوستش، الیزابت را فراموش نمی کند و طی اتفاقاتی به این نتیجه رسیده است که الیزابت مفقود گشته و در خطر بزرگی قرار دارد. اما هیچ کس به حرف ماود توجهی نشان نمی دهد نه دخترش، هلن؛ نه پرستارانش؛ نه پلیس و نه حتی پسر دمدمی مزاج الیزابت، پیتر. ماود با دست نوشته هایی که به همراه دارد، به تنهایی وارد عمل شده و با این فکر که الیزابت به کمک نیاز دارد، پرده از حقیقتی بزرگ برمی دارد.

کتاب الیزابت گم شده است

اما هیلی
اما هیلی، زاده ی 27 فوریه ی 1985، رمان نویس انگلیسی است. او در لندن بزرگ شده، همان جا به دانشکده ی هنر رفته و اولین مدرک دانشگاهی اش را در رشته ی صحافی و کتاب سازی گرفته است. هیلی در سال 2014، برای کناب الیزابت گم شده است، برنده ی جایزه ی کاستا بوک شده است.
نکوداشت های کتاب الیزابت گم شده است
A gripping mystery.
یک داستان معمایی درگیرکننده.
Bookseller

Ingeniously structured and remarkably poignant.
بسیار خوش ساخت و بی نهایت گزنده.
Booklist Booklist

Bold, touching and hugely memorable.
جسورانه، تأثیرگذار و بسیار به یاد ماندنی.
Sunday Times Sunday Times

قسمت هایی از کتاب الیزابت گم شده است (لذت متن)
خورشید در چشمانم است و سخت می توانم ببینم. نور، شکل و شمایل او را به هم زده است و انگار حلقه هایی از شبح او، با چاقویی بریده می شوند.

چشم هایم را همچنان به چمدان دوخته بودم، از خودم می پرسیدم از وقتی سوکی به چیزهای داخلش دست زده بود چند وقت می گذرد. این تمام چیزی بود که از او برای مان باقی مانده بود. دلم می خواست توی چمدان چمباتمه بزنم و درش را ببندم، هیچ چیز را بیرون نیاوریم و آن چه را از او مانده نشوییم و پاک نکنیم.

گاهی وقتی مرتب کاری یا تمیز کاری می کنم، عکس هایی از جوانی ام پیدا می کنم، و یکه می خورم. همه چیز سیاه و سفید است. به گمانم نوه ام فکر می کند ما خاکستری پوست بودیم.