در چند سانتی متری سرش، سنگینی اسلحه برایش بیشتر و بیشتر میشد. اگر این مهمان ناخوانده صدای تیر را بشنود، فورا با پلیس تماس میگیرد و نقشه اش نقش بر آب می شود.
اهلی و بچه ها به شهربازی رفته بودند و تد نمی خواست خبر مرگش را دور از خانه شان به آنها بدهند؛ چنین چیزی برایش قابل تحمل نبود.
صدای زنگ چند بار شنیده شد. - - زود تصمیم بگیرید تا وقتی در را باز نکنید، من از اینجا نمی روم!
هفت تیر در دستش میلرزید. آن را روی ران راستش گذاشت و در حالی که دست چپش را در موی سرش فرو می کرد، به مرد بیگانه ناسزا میگفت. بر
آیا او نماینده شرکت تجاری بود؟ در این محله مرفه، از این واسطه های تجاری خوششان نمی آید، مخصوصا که مصر هم باشند. .
فریادها و صدای زنگ برای چند ثانیه متوقف شد. تد از این سکوت استفاده کرد و با حرکتی آرام، دوباره، اسلحه را روی شقیقه اش گذاشت.
به خودش میگفت شاید مرد بیگانه صرف نظر کرده و رفته باشد، اما دوباره صدا کرد و در زد.