سلدم گفت: «امیدوارم زیاد ترس از بیمارستان نداشته باشی. بیمارستان ردکلیف یه کمی آدمو افسرده می کنه. ساختمونش هفت طبقه س. لابد اسم اون نویسنده ایتالیاییه «دینو بوتزاتی» به گوشت خورده، یه داستانی داره دقیقا به همین اسم: هفت طبقه. این داستانو براساس اتفاقایی نوشته که یه بار وقتی اومده بود آکسفورد سخنرانی کنه براش افتاد.
بوتزاتی از پرستار پرسید کیا طبقه ی اول کار می کنن. پرستار به بوتزاتی جوابی داد که تو داستانش هم هست: فقط کشیش بیمارستان. بوتزاتی تو داستانش نوشته تو اون یه ساعتی که گذشت تا دکتر بیاد، این مسأله که حس وحال ریاضی داشت براش یه جور وسواس ذهنی شد. به خودش گفت طبقه ی چارم دقیقا وسط شمارش معکوس هفت تا یکه. دچار یه جور ترس خرافات زده شد که مطمئنش می کرد اگه یه طبقه ی دیگه پایین بره کارش تمومه.
گفت مرده تنها کسیه که از یه تصادف اتوموبیل باقی مونده. گفت گاهی طبقه ی سوم خیلی پرسروصداس، خیلی از پرستارای اون طبقه گوش بند می بندن. اما احتمالا خیلی زود مرد بی نوا رو می برن طبقه ی دوم و دوباره آرامش برقرار می شه. سلدم با سر به توده ی آجری تیره ای اشاره کرد که حالا برابرمان بود. گفتی تقلا می کند تا قصه اش را تمام کند. با همان لحن آرام و سنجیده گفت: «بوتزاتی روز بیست وهفتم ژوئن سال 1967 رفته بیمارستان، دو روز بعد تصادفی که زنم و جان و سارا توش مردن. اون مرده که تو طبقه ی سوم درد می کشیده من بودم.»