زمستان که آمد شب ها روز به روز بلندتر می شد و کار را زودتر به سر می رساندند و هر شب هنگام پایان کار یک قدم به حلبی آباد نزدیک تر بودند. برنامه ی زمانی کامیون های حمل زباله تغییری نیافته بود و راستش این شتاب آشغال جمع کن ها علتی نداشت غیر از آن که سرما وا می داشتشان که تندتر کار کنند یا کمتر بجویند و شتاب زده به مأوای کلبه هاشان برگردند، یا آن که مردم فریب تاریکی را می خوردند و زباله شان را پیش از موعد بیرون می گذاشتند.
اصل موضوع آن بود که هیچ کس نخواسته بود کارایی اجتماعی ماکسی را بیابد و خودش، بی آن که بجویدش، اتفاقی و در حینی که می خواست سرش را به کاری گرم کند و وقتش را بگذراند، پیدایش کرده بود. به حال خودش وا مانده بود تا هر کاری که از دستش برمی آید بکند، زیرا جامعه طبقاتی گسترده و ناخالص دارد و ظرافتی که در بیرون کشیدن بیشترین و کمترین توانایی های افراد نیاز است، در جامعه وجود ندارد. البته کسی گناهکار نیست. چگونه می توان توانایی های کسی را کشف کرد؟ علم پیشه شناسی وجود ندارد. هر کسی جایگاهش را به تصادف می یابد و بی کفایتی، هنجار عمومی است.
خیابان های حلبی آباد بسیار باریک بود، اتومبیل به سختی از آن ها می گذشت و وقتی هم اتومبیلی بسیار کهنه، زنگ زده و گاهی بی چرخ یا بی شیشه یا بی در پیدا می شد، همه ی عرض خیابان را می بست. عجیب ترین خصوصیت این خیابان ها ترتیبشان بود: هر خیابان نه زاویه ی قائم که زاویه ای بسته، کم و بیش چهل و پنج درجه، با مرز حلبی آباد داشت. این هم عجیب بود که به خطی راست راست ادامه می یافت اگرچه ساختمان هاشان را به شکل هایی تصادفی و جوراجور ساخته بودند. مرز حلبی آباد خمی نرم می گرفت و می نمود که شکل کلی اش دایره ای عظیم باشد. بسیار شلوغ بود.